مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

مامان فرشته!

هوالمبین... سالاد درست می کردم...یادم نیست تو چه می کردی...فقط شنیدم گفتی: مامان فرشته . هوا نبود که نفس بکشم! برگشتم دیدم باز روی اُپن نشسته ای...روی جای ممنوعه! چشمانت برق می زد! موهایت باز خوشرنگ تر از همیشه شده بود...چالِ گونه ات دلم را مالش داد...می خندیدی... یک نگاه عاشقانه ی پاک! باز گفتی : مامان فرشته... گفتم : جانم؟ گفتی : بیا بغلت کنم...بیا تا بپرم تو ب غل ت! بیا عقب تر! آمدم جلوتر...دستانم را آنقدر باز کردم تا وقتی می پری توی آغوشم خوب جا شوی...که شیرین فشارت بدهم...جگرگوشه ی من.. گفتم : چرا میگی مامان فرشته؟...من اسمم مامان هداس.. گفتی : آره خوب تو مهربونی دیگه...مامان فرشته ای! امروز مبین؟ همین ا...
4 اسفند 1392

رنگبازی...

یا لطیف... آبی، قرمز، زرد، نارنجی، صورتی، خردلی، بنفش، طوسی، خاکستری، زرشکی، مشکی، سیاه، قهوه ای، سورمه ای، سفید، سبز و... رنگهایی هستن که بلدی و به خوبی تشخیص میدی... خریدِ فرهنگی این ماه...به خواست خودتت، مداد رنگی ٢٤ رنگ بود...مشغولت کرده، پر رنگ و کم رنگ ها برایت جذاب شده...گرچه هنوز نقاشی برایت جز خط و رنگ معنایی دیگر ندارد و من همین را عاشقم! همین فهمت از دنیای رنگ...که عشق می کنی با دفتر و مداد و رنگی هایت...با سنگ ها و آبرنگ و کاج...با قلم مو و رنگ روغن و بومِ جامانده از روزگارِ شیرینم...با پاستل و سرامیک و مقوا و درِ کمد! رنگین ِ من... چند شب پیش آمدی کنارم و گفتی مامان اگه گفتی این چه رنگیه؟ گف...
3 اسفند 1392